جادوگر کوچک و مترسک ها
برگردان میم حجری برگردان میم حجری

جادوگر کوچک و مترسک ها
جینا روک پاکو

• جادوگر کوچک به جهانگردی می پردازد.

• از کوه ها می گذرد.

• از رودها می گذرد.

• از جنگل های روشن می گذرد.

• زیر تابش بی امان آفتاب سوزان پیش می رود.

• و هر وقت باران می بارد، چتر کوچکش را باز می کند.

• و وقتی جانوران می بینندش، سلامش می دهند.

• ماهی ها سر خود را از آب بیرون می آورند، موش کور با شتاب خود را بیرون می کشد، سنجاب ها برای جادوگر کوچک فندق و بادام می اندازند و پرنده ها به دنبالش می پرند.

• جادوگر کوچک همه جانوران را می شناسد:

• قورباغه ها
را می شناسد، که در استخر جشن می گیرند.


• گربه ها را می شناسد، که در تاریکی، چشمان شان مثل فانوس نور می افشانند.


• آهوها را و روباه های چابکپا را نیز می شناسد.


*****

• روزی از روزها ـ اما ـ جادوگر کوچک چشمش به موجودات عجیبی افتاد، که هرگز ندیده بود.

• دو موجود عجیب در جوزار ایستاده بودند و در معرض باد ـ بی پروا ـ زوزه می کشیدند.

• «شما کیستید؟»، جادوگر کوچک پرسید.

• «ما مترسکیم!»، دو موجود زوزه گر ـ هر دو با هم ـ پاسخ دادند.
• «آخ. چه مصیبتی، چه دردی!»

• «چرا شما دو تا اینقدر غمگین اید؟»، جادوگر کوچک پرسید.

• «ما هر روز باید ـ همین جا ـ بایستیم»، مترسک ها به شکوه گفتند.
• «ای کاش می توانستیم، کمی پرواز کنیم!»

جادوگر کوچک خندید.

• بعد مترسک ها را با عصایش نوازش داد و ورد جادو را ـ به آسانی آب خوردن ـ بر زبان راند.

• طولی نکشید که مترسک ها آستین های ژنده خویش بلند کردند و به پرواز در آمدند.

• بر فراز جوزار می پریدند و از فرط شادی بر سپیدارها دست می زدند.

جادوگر کوچک از خنده روده بر شده بود.

*****

• پرنده ها ـ اما ـ ناگهان به سوی جادوگر کوچک پر کشیدند و بر سر و شانه اش نشستند.


• «تو نباید بگذاری که مترسک ها پرواز کنند»، پرنده های پریشان گفتند.
• «ما از آنها می ترسیم.»

• هنوز جادوگر کوچک جواب پرنده ها را نداده بود که صدای گام های سنگین دهقانی را شنید، که به سویش می آمد.

• «مترسک ها را برگردان سر جای شان»، دهقان گفت.
• «مترسک ها برای مدتی در خدمت من اند و باید در جوزار من بایستند.»

• «خیلی خوب!»، جادوگر کوچک گفت.
• «اجی مجی، لا!»

• اما چون او ورد جادو را بطور کامل بر زبان نراند، جزئی از جادو در مترسک ها باقی ماند.

*****

• مترسک ها برگشتند و دوباره در جوزار ایستادند و در باد ـ همچنان و هنوز ـ زوزه می کشند، اما شباهنگام، وقتی که آدم ها و جانورهای دیگر در خواب اند، به پرواز در می آیند و در هوا، زیر ستاره ها می رقصند.

• به غیر از ماه، کسی از این ماجرا با خبر نیست.

• ماه اما سر نگه دار است و ماجرای مترسک ها را با کسی در میان نمی نهد.

پایان

May 9th, 2011


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان